جین، مادلین و سلست که فرزندانشان در یک مدرسه مشترک محصل هستند در مسیری با یکدیگر آشنا میشوند و مسائل زندگیشان را یک به یک تعریف میکنند...
محصولات مرتبط
خلاصه کتاب
مادلین گفت: «وای آره! هروقت اِد میره، من واسه شام ماست و بیسکوییت شکلاتی میخورم. خدای من! من چرا انقدر خسته بهنظر میآم؟»
او وقتی به سلست زنگ زد، روی تخت در اتاقکی نشسته بود که همیشه رخت چرکها را آنجا میگذاشت و صورتش را در کمد آینهداری دیده بود که کنار دیوار بود. از تخت پایین آمد و بهسمت آینه رفت. هنوز گوشی را روی گوشش نگه داشته بود.
سلست گفت: «شاید واسه اینه که واقعاً خستهای.»
مادلین نوک انگشتش را زیر چشمش فشار داد. گفت: «دیشب خیلی خوب خوابیدم! هر روز با خودم میگم: "وای خدای من امروز چقدر خستهام! " و این من نیستم که خستهام. دیگه کلاً قیافهام اینجوری شده!»
مشخصات
موضوع:دلستان و رمان
نویسنده:لیان موریاتی
مترجم:سیده فرزانه حسینی
ناشر:میلکان
تعداد صفحه:400
دیدگاه خود را بنویسید