به خاطر زندگی

سفر دختری از کره‌ی ‌شمالی به‌ سوی آزادی

(دیدگاه {{model.count}} کاربر)
تعداد
نوع
ویژگی‌های محصول
  • خلاصه کتاب: سیزده سالم بود و فقط سی کیلو وزن داشتم، درست یک هف... قاچاقچیِ جوان اهل کره‌شمالی که ما را به‌سویِ مرز ر... فریاد زد: «برگرد، از اونجا بیا بیرون.» راهنمایمان پایین پرید تا او را ببیند. می‌توانستم ص... گفت: «بریم، عجله کنین.» نزدیک فصل بهار بود. هوا کم‌کم گرم‌تر می‌شد و تکه‌ه... خودش هم شروع کرد به دویدن، اما پاهایم توانی نداشتن...
  • مشخصات: موضوع:جامعه شناسی نویسنده:یئان می پارک مترجم:مریم علی محمدی ناشر:کوله پشتی تعداد صفحه:336
125,000 تومان
آماده ارسال ناموجود
  • {{value}}
کمی صبر کنید...

کتاب به‌ خاطر زندگی داستان سفری دختری از کره‌ی شمالی به سوی آزادی است. کتاب به‌ خاطر زندگی داستان زندگی پرفراز و نشیب یئان‌می پارک است که در کره شمالی متولد شد و وقتی نوجوان بود تصمیم گرفت از کره‌ی شمالی خارج شود. او در ابتدای این سفر اصلا به دنبال آزادی نبود چراکه درکی از آن نداشت. او زندگی معمولی می‌خواست که در آن خبری از فقر، قحطی، گرسنگی و کار در اردوگاه‌های کار اجباری نباشد. اما بعدتر با این مفهوم آشنا شد و زندگی‌اش را به پای آزادی گذاشت. یئان‌می پارک، قهرمان کتاب به خاطر زندگی، امروزه در مقامِ مدافع حقوق مردم کره شمالی در جوامع بین‌المللی قدرتمندانه تلاش می‌کند و به پیش می‌رود.

خلاصه کتاب
سیزده سالم بود و فقط سی کیلو وزن داشتم، درست یک هفته پیش، به بیمارستانی در زادگاهم هایسان، نزدیک مرز چین، رفته بودم. عفونت روده داشتم و دکترها به‌اشتباهْ آپاندیس تشخیص داده بودند، و هنوز به‌دلیلِ زخم جراحی، درد وحشتناکی داشتم. آن‌قدر ضعیف شده بودم که به‌زحمت می‌توانستم قدمی بردارم.
قاچاقچیِ جوان اهل کره‌شمالی که ما را به‌سویِ مرز راهنمایی می‌کرد، اصرار داشت که باید در شب حرکت کنیم. به چند تن از نگهبانان مرزی رشوه داده بود تا مانع گذشتن ما از مرز نشوند، ولی مسلماً نتوانسته بود به تمام سربازان آن منطقه رشوه بدهد، به همین دلیل مجبور بودیم محتاط باشیم. در تاریکی شب او را دنبال می‌کردم، اما آن‌قدر خسته شده بودم که به‌اجبار سرِ پا نشستم. با این کار، خرده‌سنگ‌ها با سروصدای فراوان از کنارم به پایین سرازیر شدند. مرد قاچاقچی سریع چرخید به‌طرفِ من و با عصبانیت، اما آرام غرغر کرد. «چی‌کار کردی؟ چرا این‌قدر سروصدا می‌کنی؟» ولی خیلی دیر شده بود و ما سایهٔ سرباز کره‌ای را دیدیم که از بستر رودخانه به بالا می‌آمد. یکی از نگهبانان مرزی رشوه‌گیر بود، اما ما را در آن تاریکی نشناخته بود.
فریاد زد: «برگرد، از اونجا بیا بیرون.»
راهنمایمان پایین پرید تا او را ببیند. می‌توانستم صدایشان را بشنوم با اینکه سعی می‌کردند پچ‌پچ‌کنان صحبت کنند. کمی بعد راهنما تنها برگشت.
گفت: «بریم، عجله کنین.»
نزدیک فصل بهار بود. هوا کم‌کم گرم‌تر می‌شد و تکه‌های یخ‌زدهٔ بستر رودخانه ذوب می‌شدند. خوشبختانه جایی که ما از روی آن می‌گذشتیم سراشیبی و باریک بود و در طول روز از تابش نور خورشید مصون بود، بنابراین به‌اندازهٔ کافی محکم بود که وزن ما را تحمل کند، البته امیدوار بودیم. راهنمایمان تلفن همراه داشت؛ زنگ زد به یک چینی. سپس زمزمه کرد: «بدو!»
خودش هم شروع کرد به دویدن، اما پاهایم توانی نداشتند. چسبیده بودم به مادرم. از ترس، کرخت و بی‌حس شده بودم. راهنما به عقب برگشت و دوید به‌طرفِ من. دستم را به‌زور گرفت و مرا به‌سمتِ یخ‌ها کشید. به‌محضِ آنکه به زمین سفت و خاکی رسیدیم، شروع کردیم به دویدن، و تا زمانی که از دید نگهبانان مرزی خارج نشدیم، توقف نکردیم.
مشخصات
موضوع:جامعه شناسی
نویسنده:یئان می پارک
مترجم:مریم علی محمدی
ناشر:کوله پشتی
تعداد صفحه:336

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...