یک خانواده تقریبا معمولی

(دیدگاه {{model.count}} کاربر)
تعداد
نوع
ویژگی‌های محصول
  • خلاصه کتاب: وقتی از خانه الکساندرا و دینو برگشتیم، ماشین‌های پ... الریکا پیاده شد و با عجله به‌طرف در رفت. پرسیدم: «نمی‌خوای دوچرخه‌ت رو قفل کنی؟» درحالی‌که توی کیفش دنبال کلید می‌گشت یواشکی گفت: &... دوچرخه‌اش را کنار دوچرخه خودم زیر سقف فلزی پارک کر... وقتی وارد خانه شدم، الریکا روی پله‌ها ایستاده بود. «استلا هنوز خونه نیومده. بهش زنگ زدم، جواب نم... گفتم: «احتمالاً تا دیروقت سرِ کاره. خودت می‌د... «اما امروز شنبه‌س. مغازه چند ساعت پیش تعطیل ش... چیزی که الریکا گوشزد کرد، به ذهنم نرسیده بود. «شاید با دوستش جایی رفته باشه. امشب دوباره با... دستم را روی شانه الریکا گذاشتم. گفت: «وقتی این‌همه پلیس رو اینجا دیدم، دلشوره... «می‌دونم. منم حالم خوب نیست.» روی مبل راحتی نشستیم و از روی گوشی‌ام خبرها را برا... مردی حدوداً سی‌ساله ساکن همان منطقه به قتل رسیده ب... مثل آدم‌های حرفه‌ای گفتم: «این‌جور اتفاق‌ها ب... الریکا روی شانه‌هایم به‌آرامی نفس می‌کشید. اما من این حرف‌ها را برای آرام‌کردن او نگفته بودم؛... «می‌خوام پاستا درست کنم.» بلند شدم و صورتش را بوسیدم. «الان؟! فکر نکنم بتونم حتی سالاد هم بخورم.... لبخند زدم: «طول می‌کشه تا درست بشه عزیزم؛ تا...
  • مشخصات: موضوع:داستان و رمان نویسنده:ام.تی.ادوارسن مترجم:نسرین رمضانی ناشر:کوله پشتی تعداد صفحه:472
70,000 تومان
آماده ارسال ناموجود
  • {{value}}
کمی صبر کنید...

کتاب یک خانواده تقریباً معمولی داستانی از ام. تی. ادواردسن است که با ترجمه نسرین رمضانی منتشر شده است. این کتاب داستان خانواده‌ای را روایت می‌کند که با متهم شدن دخترشان به قتل، از هم می‌پاشد. حقیقت چیست؟ قاتل حقیقی چه کسی است؟

خلاصه کتاب
وقتی از خانه الکساندرا و دینو برگشتیم، ماشین‌های پلیس هنوز کنار مدرسه پارک بودند. اتفاق خیلی ترسناکی افتاده بود که آدم را به وحشت می‌انداخت، در جایی که چندان از ما دور نبود. مثل اینکه جسد توسط مادر سحرخیزی که بچه‌های کوچکش را به زمین بازی برده بود، پیدا شده. حتی فکرش هم آزاردهنده بود.
الریکا پیاده شد و با عجله به‌طرف در رفت.
پرسیدم: «نمی‌خوای دوچرخه‌ت رو قفل کنی؟»
درحالی‌که توی کیفش دنبال کلید می‌گشت یواشکی گفت: «دستشویی دارم.»
دوچرخه‌اش را کنار دوچرخه خودم زیر سقف فلزی پارک کردم. یادم رفته بود در گریل را که گوشه انبار افتاده بود، بگذارم.
وقتی وارد خانه شدم، الریکا روی پله‌ها ایستاده بود.
«استلا هنوز خونه نیومده. بهش زنگ زدم، جواب نمی‌ده.»
گفتم: «احتمالاً تا دیروقت سرِ کاره. خودت می‌دونی اجازه ندارن با خودشون گوشی ببرن.»
«اما امروز شنبه‌س. مغازه چند ساعت پیش تعطیل شده.»
چیزی که الریکا گوشزد کرد، به ذهنم نرسیده بود.
«شاید با دوستش جایی رفته باشه. امشب دوباره باهاش صحبت می‌کنیم. نباید ما رو این‌قدر نگران کنه.»
دستم را روی شانه الریکا گذاشتم.
گفت: «وقتی این‌همه پلیس رو اینجا دیدم، دلشوره گرفتم. قتل؟! اونم اینجا؟!»
«می‌دونم. منم حالم خوب نیست.»
روی مبل راحتی نشستیم و از روی گوشی‌ام خبرها را برایش خواندم.
مردی حدوداً سی‌ساله ساکن همان منطقه به قتل رسیده بود. پلیس فعلاً درمورد حادثه حرفی نزده بود. اما روزنامه‌های عصر نوشته بودند زنی که در همان نزدیکی زندگی می‌کند شب‌هنگام از پنجره خانه‌اش صدای درگیری و داد و بیداد را شنیده.
مثل آدم‌های حرفه‌ای گفتم: «این‌جور اتفاق‌ها برای هر کسی نمی‌اُفته. احتمالاً یا الکلی بوده یا معتاد. شاید هم یه قتل خیابونیه.»
الریکا روی شانه‌هایم به‌آرامی نفس می‌کشید.
اما من این حرف‌ها را برای آرام‌کردن او نگفته بودم؛ فقط می‌خواستم خودم را متقاعد کنم.
«می‌خوام پاستا درست کنم.»
بلند شدم و صورتش را بوسیدم.
«الان؟! فکر نکنم بتونم حتی سالاد هم بخورم.»
لبخند زدم: «طول می‌کشه تا درست بشه عزیزم؛ تا اون‌موقع گرسنه‌ت می‌شه.»
مشخصات
موضوع:داستان و رمان
نویسنده:ام.تی.ادوارسن
مترجم:نسرین رمضانی
ناشر:کوله پشتی
تعداد صفحه:472

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...