اگر به یک نفر بگویی که رواندرمانگر هستی، ابتدا با تعجب مکثی میکند و بعد شروع میکند به پرسیدن سؤالهای ناخوشایند؛ اوه! یه روانشناس؟ میتونم در مورد دوران بچگیام باهاتون حرف بزنم؟ یا یه مشکلی با مادرزنم دارم. شما میتونید به من کمک کنید. یا میتونید من رو روانکاوی کنید؟ (و جوابهای احتمالی اینها هستند؛ اوه! نه. نگو لطفاً. احتمالاً. چرا باید این کار رو اینجا بکنم؟ اگه من الان یه دکتر زنان بودم، ازم می خواستی که لگن خاصرهات رو معاینه کنم؟) اما من میدانم ریشۀ همۀ این جوابها از کجاست. اینها خلاصه میشوند در ترس، ترس بهخاطر در معرض دید قرار گرفتن، شناخته شدن. آیا میتونی حس عدم امنیت من رو ببینی که چقدر در مخفی کردن ماهرم؟ آیا میتونی آسیبپذیری من، دروغها و خجالتهایم را ببینی؟ آیا در وجود و درون من یک انسان میبینی؟
دیدگاه خود را بنویسید