ای خوانندهی عزیز، خدا نکند هیچوقت به آن احساسی دچار شوید که من آن لحظه دچارش شده بودم! خدا نکند چشمهایتان هیچوقت آن اشکهای طوفانی و سوزان و دلخراشی را ببارد که آن لحظه از چشمهای من میبارید. خدا نکند هیچوقت آنطور درمانده و دردمند به درگاه خدا استغاثه کنید که من در آن لحظه میکردم. خدا نکند که شما هم مانند من بترسید که مبادا باعث بدبختی کسی شده باشید که از جان و دل دوستش دارید.
محصولات مرتبط
خلاصه کتاب
روزی از روزهای بارانی ماه دسامبر، به کتابخانهی بزرگ عمارت پناه برده بودم تا تنهاییام را با یکی از کتابهای بیشمار کتابخانه پر کنم، اما صدای پسرداییام ذهنم را برآشفت. او فریادزنان من را صدا میزد: «جین! جین ایر؟ کجا قایم شدهای؟» بیهوده کوشیدم خودم را در گوشهای از کتابخانه پنهان کنم، اما طولی نکشید که جان من را از مخفیگاهم بیرون کشید. - کتاب من دست تو چهکار میکند؟ همین حالا پسش بده! جان کتاب را از دستم بیرون کشید و آن را به سرم کوبید. با عصبانیت فریاد زدم، اما او من را به عقب هل داد و بار دیگر کتاب را محکم بر سرم کوبید. با این کارش طاقتم طاق شد؛ لگدی به سمتش پراندم و موهایاش را محکم کشیدم. - مادر کمکم کنید! جین من را میزند! جیغ و فریاد جان، خاله رید را به کتابخانه کشاند. او با خشونت من را از جان دور کرد و ضربهای محکم به گوشم نواخت. دلشکسته و هقهقکنان فریاد زدم: «جان کتاب را به زور از دستم گرفت و من را کتک زد! از او متنفرم! از همهتان متنفرم! میخواهم از گیتسهد بروم... برای همیشه!» خاله رید با خشم و نفرت به من خیره شد و پاسخ داد: «کجا میخواهی بروی؟ تو نه پدرومادر داری و نه خانوادهای غیر از ما. اگر وصیت شوهر مرحومم نبود لحظهای در این عمارت نگهت نمیداشتم.»
دیدگاه خود را بنویسید