«با وجود انبوه بسیار مردم پست که بار ننگشان بر دوش زمین سنگینی میکند، هیچکس را آنقدر پست نمیدانم که چنین اثری را به او تقدیم کنم!» رخدادهای این کتاب واقعی است و با تمام جزئیات آن در زندگی حقیقی اتفاق افتاده؛ گرچه زمان هنوز به آنها نرسیده است.
محصولات مرتبط
خلاصه کتاب
«در میان قبرها از خود پرسیدم:
آیا راحتی و آسایش در غیر از این گودالها در جای دیگری هست؟
آنگاه به کرمی اشاره کرد که
عمرش را آنجا گذرانده بود
و گفت:
نمیدانم.»
نمیدانم از کجا و چگونه به این آدمی تبدیل شدم که حالا هستم. شاید همهچیز با حجیسعد شروع شد؛ شاید هم از گوسفندی که یک روز در حیاط خانهمان قربانی کردم. بههرحال حجیسعد با چهرهای شگفتزده روبهرویم ایستاد و گفت:
_ پدرت زندگی میفروشد و تو میخواهی مرگ بخری؟
_ من هم میخواهم فروشنده باشم.
_ هیکل به این گندگی و این همه هوش و ذکاوت، ماشاءاللّه. نه عزیزم، تنها عزرائیل فروشندۀ مرگ است؛ ما آن را میخریم و به جایش قبر میفروشیم.
همیشه مرا با نیش و کنایههایش آزار میداد. میگفت جانشین سقراط است «ولی او حکمتش را از آسمان آورده و من ذرهذره از زمین بیرون کشیدهام». برای هر چیز کوچک و بزرگی فلسفهبافی میکرد: «وقتی قبری میکنی باید آن را با عشق پر کنی، مراقب باش که تو چیزی از زمین نمیستانی، بلکه چیزی به آن میپردازی.» درست است… .
این نخستین باری بود که قدم به قبرستان میگذاشتم. در را باز کرد و به دیوار تکیه داد. چهار تکه سنگ مربعی برداشت و با هم از راهرویی رد شدیم که از ورودی قبرستان شروع میشد. سنگها را کنار چهار سنگ مربع دیگری که شبیه آنها بود، روی هم چید. خودش روی سنگهایی که از قبل چیده بود نشست و با دست به من اشاره کرد که روی دستۀ دیگر بنشینم.
_ چرا؟
همانطورکه میپرسید چشمانش در کیسهای که فلاکس چای را از آن درآورده بود دنبال چیزی میگشت.
_ چه؟
سرش را بالا آورد و صورت مرا بررسی کرد و دوباره نگاهش را به داخل کیسه برگرداند.
_ چرا میخواهی اینجا کار کنی؟
_ پدرم میگوید دیگر بزرگ شدهام و… .
_ قند یادم رفت.
_ اشکال ندارد.
_ بفرما.
_ پدرم میگوید دیگر بزرگ شدهام و باید… ....
مشخصات
موضوع:داستان
نویسنده:حسین المطوع
مترجم: اصغر علی کرمی
ناشر:نگاه
تعداد صفحه:246
دیدگاه خود را بنویسید