حالا باید به معشوقمان بگوییم از ما «دوستت دارم» نخواهد. «عاشقت هستم» نخواهد. «عزیزم» ساده یا كشدار نخواهد. بگذارد لحن همین كلمات معمولی، جُور كلمات عاشقانه را بكشد. همین شوخیها، همین «چطوری؟»ها، همین «كجایی؟»ها، همین «كی میآیی؟»ها، همین «دیوانه!»ها، همین «بمیری!»ها. یا نه، به معشوقمان بگوییم اصلا كلمه نخواهد. بگذارد سكوت، جُور همه چیز را بكشد.
خلاصه کتاب
داغ که می دانی چیست؟ علامت را می گرفتند توی آتش، سرخ و آتشین که می شد، می نشاندند روی بازو یا هرجا. درد داشت؟ بله داشت. اما یک ساعت. یک شب. یک هفته. بعدش خلاص. جایش ولی همیشه می ماند. این همیشه چه آدم را می ترساند! همیشه. این است که گفتیم الهی داغ نبینی. که تمام عمر، جلو چشمت نباشد علامت نبودن یکی. همان که حافظ می گوید «دارم من از فراقش در دیده صد علامت» شاید.. تجربه سوگ، یک لایه نامریی-اما محسوس و واقعی- به روی همه چیز دنیای آدم می کشد.. و ما می دانیم که هرگز، هیچوقت، به تمامی شاد نخواهیم بود. که هرگاه دستمان را پیش آوریم تا شادی را لمس کنیم - حتی از نزدیک، حتی در آغوش هم که باشیم- انگشتانمان لایه ای نامریی از غم را لمس خواهد کرد
مشخصات
موضوع:روانشناسی
نویسنده:حسین وحدانی
ناشر:کنار
تعداد صفحه:128
دیدگاه خود را بنویسید